رسا زقافله ما که ما و من جرسستش
بجز غبار عدم نيست آنچه پيش و پسستش
کسي چه فيض برد از بهار عشرت امکان
که چون سحر همه پرواز رنگ در قفسستش
زکسب فضل حيا کن کزين دو روزه تخيل
کمال اگر همه عشق است خفت هوسستش
زمال غيرتعب چيست اغنياي جهانرا
محيط در خور امواج وقف ديده خسستش
مراد دهر بتشويش انتظار نيرزد
ميي که جام تو دارد خمار پيشرسستش
دمي که عرض تحمل دهد اسير محبت
مقابل دو جهان يکدل دو نيم بسستش
مرو بزحمت عقبي مدو بخفت دنيا
هوس سگيست که اينها گسستن مرسستش
چو شمع چند توان زيست داغدار تعين
حذر زساز حياتي که سوختن نفسستش
درين هوسکده (بيدل) چه ممکنست قناعت
بمور اگر نگري حسرت پر مگسستش