زبس دامان ناز افشاند زلف عنبرافشانش
خط مشکين دميد آخر زموج گردد دامانش
زجوش شوخي چشم تماشا ميکند پنهان
بطوق قمريان نقش قدم سرو خرامانش
دران محفل که شوق آينه اسرار ميگردد
ندارد دل طپيدن غير چشمکهاي پنهانش
زدل يکباره دشوار است قطع التفات او
نگاهش برنميگردد اگر برگشت مژگانش
شکست موج دارد عرض بي پروائي دريا
من و آرايش رنگي کزو بستند پيمانش
باين رنگست اگر حيرت حضور قاتل ما را
نيارايد رواني محمل خون شهيدانش
زفيض عشق دارد محو آن ديدار ساماني
که صد آينه بايد ريخت از يک چشم حيرانش
فلک گر نسخه جمعيت امکان زند بر هم
تو روشن کن سواد سطري از زلف پريشانش
دل بيمدعا يعني بياض ساده ئي دارم
بآتش ميبرم تا صفحه ئي سازم زرافشانش
وجودم در عدم شايد بفکر خويش پردازد
که آتش غير خاکستر نمي باشد گريبانش
درين گلزار حيرت هر که بسمل ميشود (بيدل)
چو اشک ديده شبنم طپيدن نيست امکانش