شماره ٢٤٦: زبرق بي نيازي خنده ها دارد گلستانش

زبرق بي نيازي خنده ها دارد گلستانش
شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پيمانش
دل و آينه رازش معاذالله چه بنمايد
کف خاکي که در کسب صفا کردند بهتانش
درين صحرا گل آسوده رنگي نقد مجنوني
که شد مژگان چشم آبله خار مغيلانش
درين بزم آبروخواهي زآئين ادب مگذر
که اشک آخر طپيدن ميکند با خاک يکسانش
گشاد دل که از ما جوهر تدبير ميخواهد
گره باقيست در کار گهر تا هست دندانش
جنون آزادئي دارد چه پيراهن چه عرياني
صدا يک دامن افشانده است بر بيداد پنهانش
چه ميدانند خوبان قيمت دلهاي مشتاقان
بکف جنسي که مفت آمد نباشد قدر چندانش
ندانم واصل بزم يقين کي ميشود زاهد
هنوز از سبحه ميلغزد بصد جا پاي ايمانش
مخور جام فريب از محفل کمفرصت هستي
شرار کاغذ است آينه عرض چراغانش
زخون هر چند رنگي نيست تيغ قاتل ما را
قيامت ميچکد هر گه بيفشارند دامانش
هجوم خط نشد آخر حجاب شوخي حسنت
که آتش در طلسم دود نتوان کرد پنهانش
برنگ بيضه طاوس چشم بسته ئي دارم
که يک مژگان گشودن ميکند صد رنگ حيرانش
توهم (بيدل) خيال چندسودا کن ببازاري
که چون آينه تمثالست يکسر جنس دکانش