شماره ٢٤٥: زبان فرسوده نقدي را که شد پابسته سودايش

زبان فرسوده نقدي را که شد پابسته سودايش
قيامت دارد امروزي که دريادست فردايش
محيط عشق بر محرومي آن قطره ميگريد
که دهر از تنگ چشمي در صدف واميکند جايش
درين گلشن نه تنها بلبلست از خانه بردوشان
که عنقا هم غم بي آشياني کرد عنقايش
اگر کام اميدي برنگرداند مي هستي
توان پيمانه پر کرد از شکست رنگ مينايش
حضور آفتاب از سايه گرد عجز مي چيند
زپستي تا برون آئي نگاهي کن ببالايش
فزودنها نقاب وحشت است اجزاي امکانرا
نيابي جز شرر سنگي که بشگافي معمايش
برون از عرض نقصانم کمالش عالمي دارد
نمودم قطره واري موج سر دادم بدريايش
زيارتگاه احوال شهيد کيست اين گلشن
که در خون ميطپد نظاره از رنگ تماشايش
بزندان داشت عمري جرأت جولان غبارم را
بدامن پا کشيدن داد آخر سر بصحرايش
ترحم کن بران (بيدل) که از افسون نوميدي
بمطلب ميفشاند دست و بر خود ميرسد پايش