شماره ٢٤٢: دلي را که بخشد گداز آرزويش

دلي را که بخشد گداز آرزويش
چو شبنم دهد غوطه در آبرويش
بجمعيت زلف مشکين بنازم
که از هر بن موست حيران رويش
چرا دل نبالد در آشفتگيها
که چون تاب زددست در تار مويش
چنان ناتوانم که بر دوش حسرت
زخود ميروم گر کشد دل بسويش
تواني به گرد خرامش رسيدن
زضبط نفس گر کني جستجويش
بعاش زآلودگيها چه نقصان
که مژگان بود دامن تر وضويش
زتقوا نديديم غير از فسردن
خوشا عالم مستي وهاي و هويش
بميخانه وهم تا چند باشي
حبابي که خندد پري بر سبويش
مشو مايل اعتبارات دنيا
گل شمع اگر ديده باشي مبويش
فلک خواهد ازا خترت داغ کردن
مجو مغز راحت زتخم کدويش
صبا گرد زلف که افشاند يارب
که عالم دماغ ختن شد زبويش
نگه موج خون گشت در چشم (بيدل)
چه رنگست يارب گل آرزويش