شماره ٢٤٠: دلي گمگشته ئي دارم چه ميپرسي زاحوالش

دلي گمگشته ئي دارم چه ميپرسي زاحوالش
دو عالم گر بود آينه ناپيداست تمثالش
گره گرديدن من نيست بيعرض پريشاني
گل است اظهار تفصيلي که باشد غنچه اجمالش
بدوش زندگي چون سايه دارم بار اندوهي
که نتواند جبين برداشتن از خاک حمالش
قناعت پرور عشقم مکن انکارم اي زاهد
تو و صد سبحه گرداني من و يگدانه خالش
زشيخان برد وهم ريش و دستار آدميت را
مبادا اينقدر حرفم گرفتار دم و يالش
جهان از ساغر وهم امل مستست و زين غافل
که فرصت رفته است از خود بدوش گردش حالش
قفس نشکسته ئي تا وانمايد رنگ پروازت
که هر گنجشک پرورده است عنقا در ته بالش
نيم در خاکساري هم بساط آبله اما
سري دارم که در هر گام بايد کرد پامالش
شرر خر من دلي چون کاغذ آتش کمين دارم
تماشائي که نوميدي چه مي بيزد بغربالش
چسان پنهان توانم داشتن راز محبت را
بقدر اشک من آينه در دستست تمثالش
بجائي برد حيراني دل خون گشته ئي ما را
که چون ياقوت نتوان رنگ گرداندن بصد سالش
پرافشان هواي کيست از خود رفتن (بيدل)
که چون صبح بهاران رنگ ميگردد بدنبالش