دل بيمدعا رنگي ندارد تا کنم فاشش
صدف در حيرت آينه گم کرده است نقاشش
درين محفل نياوردند از تاريکي دلها
چراغي را که باشد امتياز از چشم خفاشش
جهان رنگ با تغيير وضع خود جدل دارد
بهر جا شيشه و سنگي است باوهم است پرخاشش
بتشويش دل مايوس رنجي نيست مفلس را
شکست کاسه در بزم کرم کرده است بي آشش
باين شرمي که مي بيند کريم از جبهه سايل
گهر هم سرنگون مي افتد از دست گهرپاشش
بملک بي نيازي رو که گاه احتياج آنجا
چو ناخن ميکشد درهم به پشت دست قلاشش
خط لوح امل جز حک زن چيزي نمي ارزد
همه گر ريش زاهد در خيال آيد که بتراشش
شئون هر صفت مستوري عاشق نميخواهد
کفن هر چند پوشد ذوق عريانيست نباشش
بساط زندگي مفت حضور اما بدل جا کو
نفس مي گسترد در خانه آينه فراشش
ندارد کاوش دل صرفه امن کسي (بيدل)
در اين ناسور طوفانهاي خون خفته است مخراشش