شماره ٢٣٧: دل بهجران صبر کرد اما فزون شد شيونش

دل بهجران صبر کرد اما فزون شد شيونش
خون طاقت ريخت دندان بر جگر افشردنش
مزرعي کز اشک درد آلود من آتش دميد
ناله خيزد چون سپند از دانهاي خرمنش
يک نگه بيش از شرار من هوس نگشود جشم
عالمي را گرد پنهان گرد از خود رفتنش
هر خمي زانزلف مشکين طاق ميناي دلست
شانه را دست تصرف دور باد از دامنش
جنبش مژگان گراني ميکند بر عارضش
سايه گيسو کبودي ميرساند بر تنش
نقد عاشق از دو عالم قطع سودا کردنست
چون نگه ربطي ندارد دل بمژگان بستنش
عشق را با خانه پردازان آبادي چکار
کرده اند اين گنج از دلهاي ويران مسکنش
خط مشکيني که در چشمم جهان تاريک کرد
سرمه دارد چشم خورشيد از غبار دامنش
بر مداراي جستجو دست از طپيدنهاي دل
اين جرس راهي بمنزل ميگشايد شيونش
ناتواني پرده ئي اسرار مطلبها مباد
ناله گاه عجز ميگردد نگه پيراهنش
بار اندوه فنا را زندگي ناميده ايم
شمع جاي سربريدن ميکشد بر گردنش
قامت خم گشته (بيدل) التفات نازکيست
همچو ابرو گوشه ئي چشمي است بر حال منش