دل بکام دست چندي خرمي اظهار باش
ساغري واري شکست رنگ را معمار باش
فيضها دارد سخن بر معني باريک پيچ
گر دل آسوده خواهي عقده ئي اين تار باش
بر چه از وصلش بيگرنگي بياميزد دلت
گر همه جان باشد از انديشه اش بيزار باش
تا حضور چشم و مژگان بي از هر خار و گل
چون نگه در هر کجا پا مي نهي هموار باش
هيچکس تهمت نشان داغ بي نفعي مباد
چتر شاهي گر نباشي سايه ديوار باش
ننگ تعطيل از غم بيحاصلي نتوان کشيد
سودن دستي نبازي جهد کن در کار باش
نقش پاي رفتگان مخمور مي آيد بچشم
يعني اي وامانده در خميازه رفتار باش
مانع آزادگان پست و بلند دهر نيست
ناله از خود ميرود گو شش جهت کهسار باش
بر تسلسل ختم شد دور غرور سجه ات
يکدو ساغر محو عشرتخانه خمار باش
هرزه تازي تا بکي گامي بگرد خويش کرد
جهد بر مشق تو خطي ميکشد پرکار باش
هر قدر مژگان گشائي جلوه در آغوش تست
اي نگاهت مفت فرصت طالب ديدار باش
عاقبت (بيدل) زچشم خويش بايد رفتنت
ذره هم کم نيست تا باشي همين مقدار باش