حيا بي پرده نپسنديد راز حسن يکتايش
پري تا فال شوخي زد عرق کردند مينايش
دلي مي افشرد هر پر زدن تحريک مژگانت
نميدانم چه صيد است اين که دارد چنگ گيرايش
چراغ عقل در بزم جنون روشن نميگردد
مگر سوزد دماغي در شبستان سويدايش
بجنت طرفي از جمعيت دل نيست زاهد را
چو شمع از خام سوزي سوختن باقيست فردايش
بساط نقش پا گر مست در وحشتگه امکان
زهر جا شعله ئي جسته است داغي مانده بر جايش
بنوميدي خمار عشرت اين انجمن بشکن
شکستن ختم قلقل ميکند بر ساز مينايش
دو عالم نيک و بد را شخص تست آينه تهمت
تو هر اسمي که ميخواهي برون آر از معمايش
مقيم گوشه دل چون نفس ديوانه ئي دارم
که گر تنگي کند اينخانه افشارد بصحرايش
قناعت کرده ام چون عشق از آينه امکان
بآنمقدار تمثالي که نتوان کرد پيدايش
ندانم سايه با بخت که دارد توامي (بيدل)
مقيم روز بودن برنمي آرد زشبهايش