چه سازم تا توانم ريخت رنگ سجده در کويش
سرافتاده ئي دارم که پيشانيست زانويش
کف بي پنجه گيرائي ندارد حيرتي دارم
که آينه چسان حيرت گرفت از ديدن رويش
سوادي نيست آزادي که روشن ياريش کردن
خط گرداب ميخواند اسير حلقه مويش
چه طوفانها کزانداز عتاب او نمي بالد
زبان موج ميفهمم زطرز چين ابرويش
درين باغ اتفاق شبنم و گل ميکند داغم
نگاهم کاش سامان عرق ميکرد بر رويش
ادبگاه محبت برندارد ناز گستاخان
بغير از جبهه من نقش پائي نيست در کويش
مريض الفتش تمهيد آسودن نميداند
مگر گرداندن رنگي دهد تغيير پهلويش
چه امکانست بندد آرزو نقش ميانت را
اگر سعي ضعيفيها نسازد خامه مويش
بيا اي عندليب از شوق قمري هم مشو غافل
چمن دارد خط پشت لب از سرو لب جويش
نه خلوت مايلم ني انجمن سير اينقدر دانم
که هر جا سر برآرد شمع در پيشست زانويش
بهار آلوده رنگ تمنايت دلي دارم
که گر سبر گلي در خاطر افتد ميکنم بويش
زاحسانهاي تير او چه سنجد بيخودي (بيدل)
مگر انصاف آگاهي نهد دل در ترازويش