شماره ٢٢٦: چو ابرو بحر زلاف سخا پشيمان باش

چو ابرو بحر زلاف سخا پشيمان باش
کرم کن و عرق انفعال احسان باش
بساط اينچمن آينه داري اداب بست
چو شبنم آب شو اما بچشم حيران باش
حضور آبله ما اگر بدست افتد
قدم بر افسرشاهي گذار و سلطان باش
زخون خود چو حنا رنگ تحفه پردازد
گل وسيله پابوس خوشخرامان باش
چه لازمست کشي رنج انتظاريها
جگر چو صبح بچاکي ده و گلستان باش
زمشرب خط و خال بتان مشو غافل
بحسن معني کفر آبروي ايمان باش
هواپرستي جمعيت از فسرده دليست
چو گرد بر سر اين خاکدان پريشان باش
کجاست وسعت ديگر سواد امکانرا
چو شعله در جگر سنگ داغ جولان باش
زفکر عقده دل چون گهر مشو غافل
دمي که ناخن موجت نماند دندان باش
دليل مطلب عشاق بودن آسان نيست
بنامه ئي که ندارد سواد عنوان باش
بساز حادثه هم نغمه بودن آرامست
اگر زمانه قيامت کند تو طوفان باش
بجز فنا نمک ساز زندگاني نيست
تمام شيفته ايني و اندکي آن باش
درينچمن همه عاجز نگاه ديداريم
تو نيز يکدو نگه در قطار مژگان باش
چو ننگ دلق و چه فخر کلاه غفلت تست
بهر لباس که باشي زخويش عريان باش
دليل وحدت از افسون کثرتي (بيدل)
همينقدر که بجسم آشنا شدي جان باش