جواني سوخت پيري چند بنشاند بمهتابش
نبرد اين شعله را خوابي که خاکستر زند آبش
هواي کعبه تحقيق داري ساز تسليمي
سجود بسمل اينجا در خم بالست محرابش
بحرأت بر ميا سامان جمعيت غنيمت دان
بناي اشک غير از لغزش پا نيست سيلابش
چو آتش جاه دنيا بد مژه خواباندني دارد
حذر از استر مخمل لباس ابره سنجابش
طريق خلق داري سنگ بر ساز درشتي زن
نهال رأفت از وضع ملايم ميدهد آبش
بساط بي نيازي بايدت از دور بوسيدن
ندارد ليلي آن برقي که مجنون آورد تابش
درين محفل چو شمع آورده ام غفلت کمين چشمي
که تا مژگان در آتش خفته است و مي برد خوابش
ره ئي تحقيق از سير گريبان طي نمي گردد
ندارد پيچش طومار دريا سعي گردابش
بياد شرمگين چشمي قدح مي زد خيال من
عرق تا جبهه خوابانيد آخر در مي نابش
اگر اين برق دارد آتش رخسار او (بيدل)
نيابي در پس ديوار هيچ آئينه سيمابش