جواني دامن افشان رفت و پيري هم بدنبالش
گذشت از قامت خم گوش برآواز خلخالش
زپرواز نفس آگه نيم ليک اينقدر دانم
که آخر تا شکستن ميرسد سعي پر و بالش
بخواب وهم تعبير بلندي کرده ام انشا
بگردون مي تند هر کس بقدر گردش حالش
وداع ساز هستي کن که اينجا هر چه پيدا شد
نفس گرديد بر آينه تحقيق تمثالش
مزاج ناتوانان عشق چون آتش تهي دارد
که جز خاکستر بنياد هستي نيست تبخالش
شبستان جنون ديگر چه رونق داشت حيرانم
چراغان گر نمي بود از شرار سنگ اطفالش
گرفتم نوبهار آمد چه دارد گل درين گلشن
همان آينه دار وحشت پار است امسالش
بضبط ناله دل ميگدازم پيکر خود را
مگر در سرمه غلطم تا کنم يکخامشي لالش
غنا و فقر هستي آنقدر فرصت نمي خواهد
نفس هر دم زدن بي پرده است ادبار و اقبالش
بهر کلکي که پردازند احوال من (بيدل)
چو تار ساز بالد تا قيامت ناله ئي نالش