چند پاشي زجنون خاک هوس بر سر خويش
اي گل اين پيرهن رنگ برآر از بر خويش
ساز خست چمني را برخت زندان کرد
به که چون غنچه دگر دل ننهي بر زر خويش
اينکمان خانه اقامتکده الفت نيست
عبرتي گير زکيفيت بام و در خويش
نقد ما ذره صفت در گره باد فناست
غير پرواز چه داريم بمشت پر خويش
عمرها شد قدم عافيتي مي شمريم
شمع هر چشم زدن ميگذرد از سر خويش
خجلت هيجکسي مانع جمعيت ماست
ذره آن نيست که شيرازه کند دفتر خويش
پيش ازين منفعل نشو و نما نتوان زيست
مو چه مقدار ببالد بتن لاغر خويش
سينه چاکان بهم آميزش خاصي دارند
صبح در شبنم گل آب کند شکر خويش
خودشناسي است تلافي گر پرواز دلت
نيست بر آئينه ها منت روشنگر خويش
عرض دانش چقدر کلفت دل داشته است
مژه در ديده شکست آئينه از جوهر خويش
اي نگه عافيتت در خور مشق خوابست
بفسون مژه تغيير مده بستر خويش
بيتو غواصي درياي ندامت داريم
غوطه زد شبنم ما ليک بچشم تر خويش
مشرب ياس ندانم چقدر حوصله داشت
پر نکردم زگداز دو جهان ساغر خويش
کاش (بيدل) الم بيکسيم واسوزد
تا زخاکستر خود دست نهم بر سر خويش