شماره ٢٢٠: تماشائي که من دارم مقيم چشم حيرانش

تماشائي که من دارم مقيم چشم حيرانش
هزار آئينه يک گل ميدهد از طرف بستانش
نفس در سينه ام تيريست از بيداد هجرانش
که من دل کرده ام نام بخون آلوده پيکانش
بعالم برق حسنت آتش افگنده است ميترسم
که گيرد دود خط دامن چو دست دادخواهانش
چنان روشن شود يارب سواد سرنوشت من
که از بيحاصلي کردند نقش طاق نسيانش
زترک پيرهن آزدگانرا نيست رسوائي
ندارد ناله آثاري که بايد ديد عريانش
جنون گرديد ما را رهنماي کعبه شوقي
که از دلهاي بيطاقت بود ريگ بيابانش
صفاي دل کدورتهاي امکان برتو بست آخر
دو عالم دود کرد انشا چراغ زير دامانش
پي آزار مردم از جهنم کم نمي باشد
بهشت جاودان و يکنفس تشويش شيطانش
عدم را هستي انديشيدنت نگذاشت بيصورت
چه دشواريست کز اوهام نتوان کرد آسانش
نظر واکرده ئي ترک هوسهاي اقامت کن
که شمع اينجا همان پا ميکشد سر از گريبانش
بگردش هر نفس رنگ بهارت دست ميسايد
چه لازم آسيابانت کند وضع پيمانش
بياض آرزو (بيدل) سواد حيرتي دارد
که روشن ميکند عبرت بچشم پير کنعانش