شماره ٢١٨: بي نشان حسني که جز در پرده نتوان ديدنش

بي نشان حسني که جز در پرده نتوان ديدنش
عالمي پي برده است از شوخي پيراهنش
خضر اگر بردي چو خط زان لعل سيراب آگهي
دست شستي زآب حيوان و گرفتي دامنش
کس نديد از روغن بادام طوفان جنون
جز غبار من که آشفت از نگاه پرفنش
فرق چندين قدرت و عجز است اگر واميرسي
گل بباد آوردنم تا دل بدام آوردنش
داغم از وضع سبکروحي که چون رنگ بهار
مي برد گرداندن پهلو برون زين گلشنش
از طواف خويش دل را مست عرفان کرده اند
خط ساغر ميکند گل گرد خود گرديدنش
عافيت خواهي لب از افسون عشرت بسته دار
هر گل اينجا خنده در خون ميکشد پيراهنش
ناله شو تا بي تکلف از فلکها بگذري
خانه زنجير راهي نيست غير از روزنش
تهمت زنگار غفلت مي برد جهد از دلت
مهرزن اين صفحه چنداني که سازي روشنش
در غبار فوت فرصت داغ خجلت ميکشم
شمع رنگ رفته مي بيند همان پيرامنش
تيغ مژگاني که عالم بسمل نيرنگ اوست
گر نپردازد بخونم خون من در گردنش
جز عرق (بيدل) زموي پيريم حاصل نشد
آه ازان شيري که خجلت ميکشد از روغنش