شماره ٢١٧: بيخلل نگذاشت گل را صنعت اجزاي خويش

بيخلل نگذاشت گل را صنعت اجزاي خويش
بهر مينا سنگ ها زد کوه بر ميناي خويش
هرزه بايد تاخت عمري در تلاش عافيت
تا توان از سير زانو تيشه زد بر پاي خويش
هر نفس آواره فکر کنار ديگريم
قطره ما را هوس نگذاشت در درياي خويش
عالم انس از فراموشان وحشت مشربيست
گردباد اين گل بسر زد آخر از صحراي خويش
بار نوميدي بدوشم همچو شمع افتاده است
بايد اي ياران سرافگندن زگردنهاي خويش
تا برايد از فشار تنگي اين انجمن
هر که هست از خويش خالي مينمايد جاي خويش
دل هزار آينه روشن کرد اما پي نبرد
فطرت بي نور ما بر معني پيداي خويش
رفته ايم از خويش و حسرتها فراهم کرده ايم
عالم طول امل جمعست در شبهاي خويش
هر کجا خواهي رسيد امروز در پيش و پس است
واي بر تو گر نباشي محرم فرداي خويش
رنگ و بو چون غنچه ات آخر گريبان ميدرد
اين قباها تنگ نتوان دوخت بر بالاي خويش
صد قيامت گر برآيد برنخواهد آمدن
عاشق از ذوق طلب معشوق از استغناي خويش
(بيدل) از افسانه ات عمريست گوشم پر شده است
يکنفس تن زن که از خود بشنوم غوغاي خويش