شماره ٢١٣: بهار صنع چو ديديم در سرو کارش

بهار صنع چو ديديم در سرو کارش
برنگ رفته نوشتم برات گلزارش
بآسمان مژه من فرو نمي آيد
بلند ساخته حيرتيست ديوارش
رهائي از کف صياد عشق ممکن نيست
کمند جاي نفس ميکشد گرفتارش
بخاک خفته دام تواضع خلقم
چو سجده ئي که فتد راه در جبين زارش
بوضع خلق برا يازد هر گوشه گزين
گهر سريست که دريا نميکشد بارش
زشيخ مغز حقيقت مجو که همچو حباب
سري ندارد اگر وا کنند دستارش
ندارد آنهمه تعليم هوش غفلت عام
براه خفته بپا ميکنند بيدارش
چو شمع بلبل اين باغ بسکه عجز نماست
شکستن پر رنگست سعي منقارش
خرام يار زعمر ابد نشان دارد
در آب خضر نشسته است گرد رفتارش
ادب زشرم نگه آب ميشود ورنه
شنيده ايم که بي پرده است ديدارش
ره جنونکده دل گرفته ئي (بيدل)
بپا چو آبله نتوان نمود هموارش