بسکه افتاده است بي نم خون صيد لاغرش
ميخورد آب از صفاي خود زبان خنجرش
آنکه چون گل زخم ما را در نمک خواباند و رفت
چون سحر شور تبسم ميچکد از پيکرش
بعد مردن هم مريض عشق بي فرياد نيست
گرد مينالد همان گر خاک گردد بسترش
بحر نيرنگي که عالم شوخي امواج اوست
ميدهد عشق از حباب من سراغ گوهرش
من زجرأت بي نصيبم ليک دارد بيخودي
گردش رنگي که ميگرداندم گرد سرش
تا نفس باقيست دل را از طپيدن چاره نيست
طاير مادام وحشت دارد از بال و پرش
کوس وحدت ميزند دل گر پريشان نيست وهم
شاه اينجا ميشود تنها بجمع لشکرش
بايد از شرم فضولي آب گردد همتت
ميهمان عالمي آنگه غم گاو و خرش
عافيت دلرا تنکسرمايه دارد چون حباب
از شکستنها مگر لبريز گردد ساغرش
پربلند است آستان بي نيازيهاي عشق
آنسوي اين هفت منظر حلقه ئي دارد درش
از سراغ مطلبم بگذر که مانند سپند
ناله ئي گم کرده ام ميجويم از خاکسترش
بسکه از درد محبت (بيدل) ما گشت زار
همچو مژگان ميخلد در ديده جسم لاغرش