شماره ٢٠٦: بتاراج جنون دادم چه هستي و چه فرهنگش

بتاراج جنون دادم چه هستي و چه فرهنگش
در آتش ريختم نامي که آبم ميکند ننگش
بمضمون جهان اعتبارم خنده مي آيد
چها اينکوه در خون غوطه زد تابسته شد سنگش
بشوخي برنمي آمد دماغ ناز يکتائي
من از حيرت فزودم صفر بر اعداد نيرنگش
اگر شخص تمنا دامن ترک طلب گيرد
چو موج آخر گهر بندد بهم آوردن چنگش
بغفلت پاس ناموس تحير ميکند دلرا
در کيفيت آينه قفلي دارد از رنگش
جواني تن زد ايغافل کنون صبري که پيري هم
بگوش نقش پا ريزد نواهاي خم چنگش
مزاج عافيت از گردش حالم تماشا کن
شکستي داشت اين مينا که پوشيدند در رنگش
بتحريري نمي شايم بتغييري نمي ارزم
ندارم آنقدر رنگي که برگردانم آهنگش
تأمل بر قفاي حيرت ديدار مي لرزد
که ميترسم بهم آوردن مژگان کند تنگش
چه تسخير است يارب جذبه تأثير الفت را
که رنگم تا پرافشاند حنا ميجوشد از رنگش
درين باغم بچندين جام تکليف جنون دارد
پر طاوس يعني پنبه ميناي بيرنگش
بحيرت رفته آينه وهم خودم (بيدل)
چه صورتها که ننهفته است بر گل کردن رنگش