شماره ٢٠٤: اين صبح که جولانها بر چرخ برين هستش

اين صبح که جولانها بر چرخ برين هستش
دامن شکن همت گردد و سه چين هستش
پر هرزه درا مگذر زين قافله آفات
شوري نفس دارد صد صور طنين هستش
طبعي که کمالاتش جز کسب دلائل نيست
بي شبهه مکن باور گر حرف يقين هستش
از خيره سر دولت اخلاق نيايد راست
آشوب چپ اندازي تا نقش نگين هستش
ادبار هم از اقبال کم نيست درين ميدان
بر مرد تلاش حيز غالب زسرين هستش
از وضع زمينگري گو خواجه بتمکين کوش
دم جز بتکلف نيست رخشي که به زين هستش
هر فتنه که ميزايد از حامله ايام
غافل نشوي زنهار صد فعل چنين هستش
هر کس بره تحقيق دعواي قدم دارد
دوري زدر مقصد بسيار قرين هستش
آنچشم که انسانرا سرمايه بينائيست
از هر دو جهان بيش است گر آئينه بين هستش
بر نشو و نما چشمي بکشا و مژه بر بند
هر گل که تو ميکاري آئينه زمين هستش
از روز شب گردون (بيدل) چه غم و شادي
خوش باش که مهر و کين گر هست همين هستش