اگر زين رنگ تمکين ميزند موج از سراپايش
خرام خويش هم مشکل تواند برد از جايش
بغارت رفته گرد خرام او دلي دارم
که چون گيسوي محبوبان پريشانيست اجزايش
زبان در سرمه ميغلطد اسيران نگاهش را
صدا را هم رهائي نيست از مژگان گيرايش
نگاه از چشم حيرانم چو دود از داغ ميجوشد
قيامت ريخت بر آينه ام برق تماشايش
نخواهد دود خود را شعله داغ خجلت پستي
نيفتد سايه بر خاک از غرور نخل بالايش
وفا در هر صفت بي رنگ تأثيري نميباشد
هنوز از خاک مشتاقان حنائي ميشود پايش
وداع هستي عاشق ندارد آنقدر کوشش
همان برگشتن از ياد تو خالي ميکند جايش
نگردد زايل از اشک ندامت نقش پيشاني
خطوط موج شستن مشکل است از آب دريايش
ندارد طاقت يکجنبش مژگان دل عاشق
زبس چون اشک لبريز چکيدنهاست مينايش
باين هستي فنا را دستگاه رفع خجلت کن
بکام خس مگر از شعله بالد ناکسيهايش
باين بيمطلبي احرام خواهش بسته ام (بيدل)
که آگه نيست سايل هم زافسون تقاضايش