آنرا که زخود برد تمناي سراغش
چون اشک تر از رفن دل کرد اياغش
هر چرب زباني که بشوخي علم افراشت
کردند چو شمع از نفس سوخته داغش
رحمست بر آن خسته که چون آه ندامت
در گوشه دل نيز ندادند فراغش
فرياد که در گلشن امکان نتوان يافت
صبحي که بشبها نکشد بانگ کلاغش
پيدائي حق ننگ دلايل نپسندد
خورشيد نه جنسي است که جوئي بچراغش
اين نشه زکيفيت جولان که گل کرد
تا ذره درين دشت بچرخست دماغش
حيرت چمن هستي و مخموري وهميم
تمثال در آينه شکسته است اياغش
در مملکت سايه زخورشيد نشان نيست
اي بيخبر از ما نتوان يافت سراغش
خاکسترت از دود نفس بال فشان است
آتش قفس فاخته دارد پر زاغش
از شيون رنگين وفا هيچ مپرسيد
دل آنهمه خون گشت که بردند بباغش
(بيدل) من و بزمي که زيکتائي الفت
خاکستر پروانه بود باد چراغش