شماره ١٩٥: آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خويش

آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خويش
يارب نصيب کس نشود امتياز خويش
ليلي کجاست تا غم مجنون خورد کسي
از خويش رفته ايم بطوفان ناز خويش
بوي خيال غير ندارد دماغ عشق
عالم گليست از چمن بي نياز خويش
اين يک نفس که آمد ورفت خيال ماست
بر عرش و فرش خندد و شيب فراز خويش
در عالميکه انجمن کوري و کريست
هر نغمه پرده بست بر آهنگ ساز خويش
هر کس اسير سلسله ناز ديگر است
ما و خط تو زاهد و ريش دراز خويش
اين بيستون قلم رو برق جمال کيست
هر سنگ دارد آتش شوق گذار خويش
بر آرزوي خلق در خلد واگذار
ما را نياز کن بغم دلنواز خويش
بي پردگي نقاب بهار تعينيم
گل باغ رنگ دارد از اخفاي راز خويش
از دو باش عالم نامحرمي مپرس
خقي زده است حلقه بدرهاي باز خويش
(بيدل) ببارگاه حقيقت چه نسبت است
ما را که نيست راه بفهم مجاز خويش