شماره ١٩٣: نيست بيشور حوادث آمد و رفت نفس

نيست بيشور حوادث آمد و رفت نفس
کاروان موج دارد از شکست خود جرس
باغ امکانرا شکست رنگ ميباشد کمال
اي ثمر گر فرصتي داري بکام خويش رس
تا تواني پاس آب روي سايل داشتن
خودفروشيهاي احسان به که ننمائي بکس
اي عدم آوازه قيد زندگي هم عالميست
بيضه گر بشکست چون طاوس رنگين کن قفس
مشت خوني هرزه گرد کوچه زخم دليم
حسرتست اينجا بجز عبرت چه ميگردد عسس
دستگاه سفله خويان مايه شور و شر است
خالي از عرض طنيني نيست پرواز مگس
چون بآگاهي رسيدي گفتگوها محو کن
نيست منزل جزبيابان مرگي شور جرس
بي غباري نيست هر جا مشت خاکي ديده ايم
شد يقين کز بعد مردن هم نمي ميرد هوس
چون حبابم (بيدل) از وضع خموشي چاره نيست
صاحب آينه را لازم بود پاس نفس