شماره ١٩١: گره چو غنچه نبايد زدن بتار نفس

گره چو غنچه نبايد زدن بتار نفس
فگندني است زسر چون حباب تار نفس
زمانه صد سحر از هر کنار ميخندد
بضبط کار تو و وضع استوار نفس
خوش آنزمان که شوي در غبار کسوت عجز
چو شعله بر رگ گردن بلند بار نفس
اشاره ايست باهل يقين زچشم حباب
که ديده وانشود تا بود غبار نفس
بسوي خويش کشد صيد را خموشي دام
سخن زفيض تامل شود شکار نفس
زموج بحر مجوئيد جهد خودداري
چه ممکنست درآمد شد اختيار نفس
متن چو صبح در انکار هستي موهوم
گرفته است جهان را هواسوار نفس
درين محيط که هر قطره صد جنون طپش است
شناخت موج گهر قيمت وقار نفس
شب فراق توام زندگي چه امکانست
مگر چو شمع کند سعي اشک کار نفس
بچاک پيرهن عمر بخيه ممکن نيست
متاب رشته وهم امل بتار نفس
فلک بساغر خميازه سرخوشم دارد
چو صبح ميکشم از زندگي خمار نفس
تاملي نکشيده است دامنت ورنه
برون هر دو جهاني بيک فشار نفس
فروغ دل طلبي خامشي گزين (بيدل)
که شمع صرفه ندارد برهگذار نفس