شماره ١٩٠: گر شود از خواب من خيال تو محبوس

گر شود از خواب من خيال تو محبوس
حسرت بالين من برد پر طاوس
ساز حجابي نداشت محفل هستي
سوخت دل شمع تا بحسرت فانوس
دل نفسي بيش نيست مرکز الفت
چندنشيند نفس در آينه محبوس
دامن بيحاصلي غبار ندارد
رنگ حنا تهمتي است بر کف افسوس
تا نکشد فطرت انفعال تريها
شبنم ما را هواست پرده ناموس
سر زگريبان مکش که ريخته گردون
شمع درين انجمن زديده جاسوس
منکر قدرت مشو که جغد ندارد
جز بسر گنج پا زطينت منحوس
گل بکف و در غم بهار فسردن
مزد تخيل پرست جلوه محسوس
گوشت اگر نيست نغمه سنج مخالف
صوت مؤذن بس است ناله ناقوس
ريشه دوانده است در بهار جنونم
پيچش هر گردباد تا پر طاوس
(بيد) ازين مزرع آنچه در نظر آمد
دانه امل بود و آسيا کف افسوس