شماره ١٨٨: غم نه تنها بر دلم ناليد وبس

غم نه تنها بر دلم ناليد وبس
عيش هم بر فرصتم خنديد و بس
گر طواف کعبه درد آرزست
ميتوان گرد دلم گرديد و بس
چون گلم زين باغ عبرت داده اند
آنقدر دامن که بايد چيد و بس
جاده چون طي شد حضور منزلست
رشته ميبايد بپا پيچيد و بس
علم دانش يکقلم هيچست و پوچ
اينقدر ميبايدت فهميد و بس
صحبت دل با نفس معکوس بود
سبحه اينجا رشته گردانيد و بس
دل حرم تا دير در خون ميطپيد
خانه راه خانه ميپرسيد و بس
چون شرر در راه کس گردي نبود
شرم فرصت چشم ما پوشيد و بس
بر بهار عيش مي نازد غنا
بيخبر کاين گل قناعت چيد و بس
بيقرارم داشت درد احيناج
ناله ئي کردم که کس نشنيد و بس
منزل مقصود پرسيدم زاشک
گفت بايد يکمژه لغزيد و بس
(بيدل) اسباب جهان چيزي نبود
زندگي خواب پريشان ديد و بس