صاحب دلرا نزيبد گفت و گو با هيچکس
محرم آئينه چون تمثال بايد بي نفس
جز ندامت پرتوي از شمع هستي گل نکرد
نخل ماتم راست اشک از ميوه هاي پيشرش
در بياباني که ما بار خموشي بسته ايم
با نگاه چشم حيران ميدمد شور جرس
الفت اسباب دلرا جوهر آئينه شد
آب ميگردد نهان آخرزجوش خار و خس
اي ندامت آب گردان خاک بنياد مرا
تا در اين صورت توانم دست شستن از هوس
تيغ استغناي قاتل رنگي از من برنداشت
دست خون بسملم در دامن چاکست و بس
نيست گر پرواز سير بيخودي هم عالميست
از شکست رنگ پيدا کرده ام چاک قفس
خاکساري ميرسد آخر بداد سرکشي
اضطراب موج را ساحل بود فريادرس
چون حيا غالب شود غير از خموشي چاره نيست
هر که باشد چون گهر درآب ميدزدد نفس
لذت درد محبت هم تماشاکردني است
دل بذوقي ميخورد خونم که نتوان گفت بس
کاروان عمر (بيدل) مقصدش معلوم نيست
ميچکد اشک و قيامت ميکند شور جرس