شماره ١٨٣: وق شهرتها دليل فطرت خام است و بس

وق شهرتها دليل فطرت خام است و بس
صورت نقش نگين خميازه نام است وبس
وحه کن بر خويش اگر مغلوب چشم افتاد دل
آفتاب آنجا که زير خاک شد شام است و بس
از قبول عام نتوان زيست مغرور کمال
آنچه تحسين ديده ئي زين قوم دشنام است و بس
حق شناسي کو مروت کو ادب کو شرم کو
جهد اهل فضل بر يکديگر الزام است و بس
گلرخان دام وفا از صيد الفت چيده اند
گردش چشمي که هوشي مي برد جام است و بس
در چه مي بيني بساط آراي عرض حيرتست
اين گلستان سر بسر يک نخل بادام است و بس
هيچکس را قابل آنجلوه نپسنديد عشق
جوهر حيراني آينه اوهام است وبس
در ره عشقت که تدبير آفت بيطاقتي است
هر کجا واماندگي گل کرد آرام است و بس
بال آهي ميکشد اشکي که ميريزيم ما
شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس
از تعلق آنقدر خشت بناي کلفتي
اندکي از خود برا عالم سر بام است و بس
چون سياهي رفت از مو فکر خودرائي خطاست
جامه هر گه شسته گردد باب احرام است و بس
فطرت (بيدل) همان آينه معجزه است
هر سخن کز خامه اش ميجوشد الهام است و بس