درين بساط هوس پيش از اعتبار نفس
همان بدوش هوا بسته گير بار نفس
صفاي آينه در رنگ وهم باخته ايم
بزير سايه کوهيم از غبار نفس
بهيچ وضع نبرديم صرفه هستي
چو صبح ضبط خود آيد مگر بکار نفس
برنگ شمع سحر فرصتي نميخواهد
خزان عشرت و رنگيني بهار نفس
درينچمن اثر اشک شبنم آينه است
که آب شد سحر از شرم گيردار نفس
غرور هستي ما را گر انتقامي هست
بس است اينکه خميديم زير بار نفس
شرار کاغذ آتش زده است فرصت عيش
فشاندن پر ما نيست جز شمار نفس
بساز انجمن هستي آتش افتاده است
چو نبض تب زده مشکل بود قرار نفس
دلست آينه دار غبار و ما و منت
وگرنه عرض نهاني است آشکار نفس
هزار صبح درين باغ بار حسرت بست
کشاده گير توهم يکدودم کنار نفس
همان بذوق تماشاست زندگاني من
بزنگ چشم نگاهم بس است تار نفس
زضعف تنگدليها چو غنچه تصوير
نشسته ام بسر راه انتظارنفس
شکست جام حبابم غريب حوصله داشت
محيط ميکشم امروز از خمار نفس
بعالمي که من از دست زندگي داغم
نگردد آتش افسرده هم دوچار نفس
بهار عمر ندارد گلي ديگر (بيدل)
نچيد هيچکس اينجا بغير خار نفس