جز ستم بر دل ناکام نکرداست نفس
خون شد آينه و آرم نکرد است نفس
يک نگين واردرين کوه چه سنگ و چه عقيق
نتوان يافت که بد نام نکرد است نفس
زندگي سير بهار است چه پست و چه بلند
اين هوا وقف لب بام نکرد است نفس
زينقدر هستي مينا شکن وهم حباب
باده ئي نيست که در جام نکرد است نفس
فرصت چيدن و واجيدن خلق اينهمه نيست
کار ما بيخبران خام نکرد است نفس
تابع ضبط عنان نيست جنونتازي شوق
تا مي از شيشه گران وام نکرد است نفس
رفت آينه و هنگامه زنگار بجاست
صبح ما را چقدر شام نکرد است نفس
غير فرصت که درين بزم نواي عنقاست
مژده ئي نيست که پيغام نکرد است نفس
که شود غير عدم ضامن جمعيت ما
خويش را نيز بخود رام نکرد است نفس
معني اينجا همه لفظ است مضامين همه خط
آنچه عنقاست که در دام نکرد است نفس
هر دو عالم بغبار در دل يافته اند
(بيدل) اينجا عبث ابرام نکرد است نفس