شماره ١٧٦: تب و تاب بيهده تا کجا بگشاد بال و پر از نفس

تب و تاب بيهده تا کجا بگشاد بال و پر از نفس
سررشته وقف گره کنم دلي آورم ببر از قفس
بهزار نوحه شتافتم چه ترانها که نيافتم
رگي از اثر نشگافتم که رسد به نيشتر از نفس
غم زندگي بکجا برم ستم هوس بکه بشمرم
چو حباب هرزه نشسته ام بفشار چشم تر از نفس
سر و کار فطرت منفعل بخيال ميکندم خجل
گه چرا عيار گداز دل بگرفت شيشه گر از نفس
زجنون فرصت پرفشان نزدودم آئينه وفا
چو شرار داغم از آتشي که نگشت صرفه بر از نفس
تگ و تاز عرصه بي نشان بخيال مي بردم کشان
بهوا اگر ندهد عنان بکجا رسد سحر از نفس
بغبار عالم وهم و ظن نرسيده ئي که کني وطن
عبث انتظار عدم مده بشتاب پيشتر از نفس
بدودم تعلق آب و گل مشو از حضور عدم خجل
که نشاط خانه آينه نبرد غم سفر از نفس
زترانه ني نوحه گر بخروش هرزه گمان مبر
همه را بعالم بي اثر اثربست در نظر از نفس
کلف تصور زندگي مفگن بگردن آگهي
چقدر سيه شود آينه که بما دهد خبر از نفس
مگشا چو (بيدل) بيخبر در هر ترانه بي اثر
بفشار لب بهم آنقدر که هوا رود بدر از نفس