شماره ١٧٥: پر تيره روزم از من بي پا و سر مپرس

پر تيره روزم از من بي پا و سر مپرس
خاکم بباد تا ندهي از سحر مپرس
در دل برون دل چو نفس بال ميزنم
آوارگي گل وطنست از سفر مپرس
صبح آنزمان که عرض نفس داد شبنم است
پروازم آب ميشود از بال و پر مپرس
هستي فسانه است کجا هجر و کو وصال
تعبير خوابت اين که شنيدي دگر مپرس
گشتيم غرق صد عرق ننگ از اعتبار
دريا زسرگذشت رموز گهر مپرس
ما بيخودان زمعني خود سخت غافليم
هر چند سنگ آينه است از شرر مپرس
فرمود چاره ئي که طرف شد برنج دهر
باصندل از معامله دردسر مپرس
هر کس درين بساط سراغ خود است و بس
نارفته در سواد عدم زان کمر مپرس
دلرا بفهم معني آنجلوه بار نيست
نازپري زکارگه شيشه گر مپرس
ثبت است رمز عشق بسطر زبان لال
مضمون نامه اين که زقاصد خبر مپرس
(بيدل) نگفتني است حديث جهان رنگ
صد بار بيش گفتم ازين بيشتر مپرس