شماره ١٧٤: بي تأمل در دم پيري مده بيرون نفس

بي تأمل در دم پيري مده بيرون نفس
از کتاب صبح مگذر سرسري همچون نفس
جسم خاکي دستگاه معني پرواز تست
راست کن چندي درين خم همچو افلاطون نفس
گر نيايد باورت ازحيرت آئينه پرس
صبح ما را نيست شام نااميدي چون نفس
اي حباب از آبروي زندگي غافل مباش
چون گهر دزديدني دارد درين جيحون نفس
گردباد است اين که دارد جلوه در دشت جنون
ياز تنگي ميطپد در سينه مجنون نفس
بسکه زين بزم کدورت در فشار کلفتم
غنچه وارم برنمي آيد زموج خون نفس
آه از شام جواني صبح پيري ريختند
آنچه ميزد بال عشرت ميزند اکنون نفس
شعله ئي دارد چراغ زندگي کز وحشتش
در درون دل تمنا ميطپد بيرون نفس
فيضها ميبايد از حرف بزرگان گل کند
صبح روشن ميشود تا ميزند گردون نفس
خامشي دارد بذوق عافيت تقليد مرگ
تا بکي بندد کسي (بيدل) باين مضمون نفس