شماره ١٧١: از لب خامش زبان وامانده کامست و بس

از لب خامش زبان وامانده کامست و بس
بال از پرواز چون ماند آشيان دام است و بس
مرکز تسخير دل جز ديده نتوان يافتن
گوش مينا حلقه ئي گر دارد آن جام است و بس
تا نفس باقيست نتوان بست بال احتياج
اين غناهائي که ما داريم ابرام است و بس
از نشان کعبه مقصود آگه نيستم
اينقدر دانم که هستي ساز احرام است و بس
وادي امکان ندارد دستگاه وحشتم
هر طرف جولان کند نظاره يک گامست و بس
بسته است از موي چيني صورتم نقاش صنع
صبح ايجادم همان گل کردن شامست و بس
دستگاه ما و من چون صبح بر باد فناست
صحن اين کاشانها يکسر لب بام است و بس
کاش از خجلت شرارم برنمي آمد زسنگ
سوختم از شرم آغازي که انجامست و بس
بر پر عنقا تو هر رنگي که ميخواهي به بند
صورت آينه هستي همين نام است و بس
بيش ازين نتوان بافسون محبت زيستن
داغم از انديشه وصلي که پيغام است و بس
پختگي ديگ سخن را باز ميدارد زجوش
تا خموشي نيست (بيدل) مدعا خامست و بس