هر کجا آينه ما گردد از زنگار سبز
گر همه طوطي شوي نتوان شد آنمقدار سبز
اين چمن الفت پرست سايه گيسوي کيست
سبزه ميجوشد بگردن رشته زنار سبز
برگ عيش قانعان بي گفتگو آماده است
شد زبان بسته از خاموشي اظهار سبز
گر مزاج خام ظالم پخته کار افتد بلاست
ورنه دارد طبع گل چندانکه باشد خار سبز
کسوت ماهر چه باشد ناله خون آلوده است
طوطيان را کم شود چون بال و پر منقار سبز
از لب شاداب او چون سنبل اندر چشمه سار
موج مي خواهد شدن در ساغر خمار سبز
گر سحاب آرد نويد سايه نخل قدش
ناله بلبل دهد چون سرو ازين گلزار سبز
برق حسن نو خطي در گل گرفت آينه را
جلوه گر اين است کشت تشنه ديدار سبز
ريشه گل بيطراوت نيست از ابر بهار
ميکند تردستي مطرب زبان تار سبز
هيچ زشتي در مقام خويش نامرغوب نيست
خار را دارد همان چون گل سر ديوار سبز
رنگ بنددد لب خندان بعزلت خو مکن
آب هم ميگردد از آسودن بسيار سبز
آبروي مرد (بيدل) باهنر جوشيدنست
نيست در شمشيرها جز تيغ جوهردار سبز