شماره ١٦٩: نرگسش واميکند طومار استغناي ناز

نرگسش واميکند طومار استغناي ناز
يعني از مژگان او قد ميکشد بالاي ناز
سرو او مشکل که گردد مايل آغوش من
خم شدنها برده اند از گردن ميناي ناز
از غبارم ميکشد دامن تماشاکردني است
عاجزيهاي نياز و بي نيازيهاي ناز
چشم مستش عين ناز ابروي مشکين ناز محض
اينچه طوفانست يارب ناز بر بالاي ناز
بسکه آفاق از اثرهاي نياز ما پر است
در بساط ناز نتوان يافت خالي جاي ناز
جيب و دامان خيال ما چمن مي پرورد
بسکه چيديم از بهار جلوه ات گلهاي ناز
با همه الفت نگاهي بي تغافل نيست حسن
چين ابرو انتخاب ماست از اجزاي ناز
عالمي آينه دارد در کمين انتظار
تا کجا بي پرده گردد حسن بي پرواي ناز
سجده واري بار در بزم وصالم داده اند
هان بناز اي سر که خواهي خاک شد در پاي ناز
تا نفس برخويش مي بالد تمنا مي طپد
هر که ديدم بسملست از تيغ تا پيداي ناز
(بيدل) امشب ياد شمعي خلوت افروز دلست
دود آهم شعله ئي دارد بگرميهاي ناز