شماره ١٦٥: عمري خيال پخت سر گير و دار مغز

عمري خيال پخت سر گير و دار مغز
زين جوز پوچ هيچ نشد آشکار مغز
در ستر حال کسوت فقري ضرورتست
پيدا کند زپوست مگر پرده دار مغز
زهر است الفت از نگه چشم خشمناک
بادام تلخ را ندهد اعتبار مغز
مخموري مي آفت نقديست هوشدار
کز سر کرانيت نشود سنگساز مغز
سرمايه طبيعت بيدرد کينه است
نتوان زسنگ يافت بغير از شرار مغز
سختي کشند چرب سرشتان روزگار
از زخم سنگ چاره ندارد چهار مغز
دون همتي که ساخت زمعني بلفظ پوچ
چون سگ بر استخوان نکند اختيار مغز
در خورد عرض جوهر هر چيز موقعي است
در استخوان گوچه فروشد عيار مغز
اسرار در طبيعت کمظرف آفت است
از استخوان پسته براد دمار مغز
منعم همان زپهلوي جا هست تازه رو
تا گوشت فربه است بود شيرخوار مغز
از بس بذوق آتش عشقت گداختيم
شد استخوان ما همه تن شمع وار مغز
در هر سري که شور هواي تو جا کند
مانند بوي غنچه نگيرد قرار مغز
(بيدل) زبس ضعيف مراجيم همچو ني
از استخوان ما نشود آشکار مغز