دل مصفا کن شرر در خرمن اسباب ريز
آينه صيقل زن و نقش جهان در آب ريز
در تغافلخانه اسباب فرش مخملي است
زين تماشا جمع کن مژگان و رنگ خواب ريز
غنچه آزاد است از گلبازي تمثال رنگ
اي حيا آينه ما هم باين آداب ريز
کم مداراز شمع محفل پاس ناموس وفا
آب گرد و بر غبار خاطر احباب ريز
زان ستمگر حسرت جام نگاهي داشتم
تا تواني بر سر خاکم شرار ناب ريز
دامني کز کلفت آزادت کند از کف مده
چون نوا بر در زن از هر ساز و بر مضراب ريز
فکر هستي سر بجيب انفعالت آب کرد
گردبادي جوش زن خاکي درين گرداب ريز
سجده طاق سپهرت نقش جمعيت نه بست
بعد ازين رنگ خمي بيرون اين محراب ريز
خشک بر جا مانده ايم اي ابر رحمت همتي
خاکي از بنياد ما بردار و بر سيلاب ريز
عمرها شد صورتم را ميکشي بي انفعال
اي مصور در صدف خشکست رنگت آب ريز
نقش هستي (بيدل) از کلفت طرازان صفاست
تا توئي در هر کجائي سايه مهتاب ريز