شماره ١٦١: دارم دلي از داغ تمناي تو لبريز

دارم دلي از داغ تمناي تو لبريز
چون کاغذ آتش زده غربال شرر بيز
چون شمع مپرسيد زسامان بهارم
سيلاب بناي خودم از رنگ عرق ريز
تحقيق زصنعتگري وهم مبراست
از هر چه در آينه نمايند بپرهيز
مردطلبي از دل معذور حذر کن
زان پيش که لنگت کند از آبله بگريز
بر رنگ ادب تهمت پرواز جنون است
ياقوت بآتش ندهد شعله مهميز
اخلاص باظهار مکدر مپسنديد
چون شکر زدل زد بزبان شد گله آميز
هر خار و گل آينه تعظيم بهار است
اي کوفته خواب گران يکمژه برخيز
از مغتنمات است تماشاي دوئي هم
تا محرم خود نيستي از آينه مستيز
بيگانه طور دل بلبل نتوان زيست
بر شاخ گلي رو تکلف قفس آويز
با ساز نفس قطع تعلق چه خيال است
تيغي که تو داري بفسونها نشود تيز
(بيدل) بفغان زين قفست نيست رهائي
ايخاک بخون خفته غبار دگر انگيز