شماره ١٥٧: چو شمع غره مشو چشم بر حيا انداز

چو شمع غره مشو چشم بر حيا انداز
سريست زحمت دوشت بزير پا انداز
گداي درگه حاجت چه گردن افرازد
بلندي مژه هم بر کف دعا انداز
اشارتيست زدي کشته هاي فردايت
که هر چه پيش تو آرند برقفا انداز
بفکر خويش فتادي و باختي آرام
ترا که گفت که خود را درين بلا انداز
جهان بکنج فراموشي دل آسوده است
تو نيز شيشه بطاق همين بنا انداز
کم از حباب نه ئي ناز کن بذوق فنا
سر بريده کلاهي است بر هوا انداز
بنام عزت اگر دعوي کمال کني
بخانهاي نگين نقش بوريا انداز
شهيد حسرت آن نقش پاي رنگينم
بخاک جاي گلم برگي از حنا انداز
غبار ميکند از خاک رفتگان فرياد
که سرمه ايم نگاهي بسوي ما انداز
دگر فسانه ما و منت که مي شنود
بنال و گوش برآواز آشنا انداز
بروي پرده هستي که ننگ رسوائيست
چو (بيدل) از عرق شرم بخيه ها انداز