شماره ١٥٦: جرأت پيريم اين بس که بچندين تگ و تاز

جرأت پيريم اين بس که بچندين تگ و تاز
قدم عجز رساندم بسر عمر دراز
کاش بي فکر سحر قطع شود فرصت شمع
وهم انجام گدازيست بطبع آغاز
فرصت از کف ندهي تا نشوي داغ فسوس
قاصد ملک عدم نامه نمي آرد باز
رحمت از شوخي ابرام تقاضاست بري
آن در باز که بر روي کسي نيست فراز
نفس کافر نشد آگاه زاقبال سجود
کله ناز خمي داشت به محراب نماز
برکه ناليم زمحرومي و بيباکي طبع
همه بوديم زتوفيق ادب محرم راز
شور اغراض جهان برد خموشي زعدم
سرمه در کوه نماند از تگ و تاز آواز
حسن و عشق انجمن رونق اسرار هم اند
بي نياز است نياز آور و بر خويش بناز
پيش از ايجاد زتشويش تعين رستيم
در دل بيضه شکستيم دماغ پرواز
نشه فيض رياضت نتوان سهل شمرد
اي بسا سنگ که مينا شد از اقبال گداز
فکر جمعيت دل کو تهي همت بود
عقده تا باز نشد رشته نگرديد دراز
نشدم محرم انجام رعونت (بيدل)
شمع هر چند بمن گفت که گردن مفراز