شماره ١٥٥: جامي مگر از بزم حيا در زده ئي باز

جامي مگر از بزم حيا در زده ئي باز
کاتش بدل شيشه وساغر زده ئي باز
آنزلف پريشان زده ئي شانه ندانم
بر دفتر دلها زچه مسطر زده ئي باز
بر گوشه دستار تو آن لاله سيراب
لخت جگر کيست که بر سر زده ئي باز
اي ساغر تبخاله ازين تشنه سلامي
خوش خيمه بر آن چشمه کوثر زده ئي باز
مخموري و مستي همه فرشست براهت
چون چشم خود امروز چه ساغر زده ئي باز
ابر چه بهار است که بر بسمل نازت
تيغ مژه با برق برابر زده ئي باز
هشدار که پرواز غرورت نه ربايد
دل بيضه و همت و ته پر زده ئي باز
بر هستي موهوم مچين خجلت تحقيق
بر کشتي درويش چه لنگر زده ئي باز
از خاک دميدن بقبا صرفه ندارد
اي گل زگريبان که سر بر زده ئي باز
(بيدل) زفروغ گهر نظم جهانتاب
دامن بچراغ مه و اختر زده ئي باز