شماره ١٥٤: پوچست سر بسر فلک بيمدار مغز

پوچست سر بسر فلک بيمدار مغز
چون شيشه زين کدو مطلب زينهار مغز
راحت کند بسختي ايام نرم خو
از استخوان بخويش برآرد حصار مغز
ذوق جفا زطينت خاصان نميرود
چون پوست مشکلست دهد آشکار مغز
سرها زبس فشرده افسون وحشتست
چون نارجيل ميکند از خود کنار مغز
نقدست انتقام شگفتن درينچمن
جوش شگوفه ميکشد از شاخسار مغز
از بسکه ديده در ره تير تو دوختيم
چون استخوان سفيد شد از انتظار مغز
ناصح مکش ترانه عبرت بگوش من
دارم سري که کاشته در پنبه زار مغز
ناز سبو بسرخوشي باده ميکشند
آتش به پوست زن که نيايد بکار مغز
عمريست آسمان بهوا چرخ ميزند
گردش نرفت ازين سربي اعتبار مغز
بيمعرفت بفتوي تحقيق کشتني است
از هر سري که مغز ندارد برار مغز
کو سر که فال عشرت سامان زند کسي
نبود حباب قابل يکقطره وار مغز
(بيدل) دماغ سوخته طرز فکر را
مانند ناله خامه دمد تار تار مغز