شماره ١٥٣: بي پرده است و نيست عيان راز من هنوز

بي پرده است و نيست عيان راز من هنوز
از خاک ميدمد چو گلم پيرهن هنوز
عمريست چون نفس همه جهدم ولي چه سود
يک گام هم نرفته ام از خويشتن هنوز
چون شمع خامشي که فروزي دوباره اش
ميسوزدم سپهر بداغ کهن هنوز
اي محو جسم دعوي آزاديت خطاست
يعني زبيضه نيست برون پرزدن هنوز
عالم باين فروغ نظر جلوه گاه کيست
شمع خيال سوخته است انجمن هنوز
فرياد ما بپرده دل بال مي زند
نگذشته است پرتو شمع از لگن هنوز
اندوه غربت آب نکرده است پيکرت
گل نيست اي ستمزده راه وطن هنوز
آسودگي چو آب گهر تهمت منست
دارد زموج دامن رنگم شکن هنوز
مرگم نکرد ايمن از آشوب زندگي
جمعست رشته هاي امل در کفن هنوز
يکجلوه انتظار تو در خاطرم گذشت
آينه ميدمد زسراپاي من هنوز
برق تحيرم چه شد از خويش رفته ام
پرواز من بر آينه دارد سخن هنوز
خاکستري زآتش من گل نکرده است
دل غافلست از نمک سوختن هنوز
از بي نصيبي من غفلت هوا مپرس
در خون طپيد و شوق نگشتم چمن هنوز
(بيدل) غبار قافله هرزه تازيم
مقصد گمست و ميروم از خويشتن هنوز