شماره ١٥١: بسکه از شادابي خطت شد اين گلزار سبز

بسکه از شادابي خطت شد اين گلزار سبز
خاک ميگردد چو ابر از سايه ديوار سبز
زين هوا گردانه تسبيح گيرد آب و رنگ
ميشود چون ريشه هاي ناکش آخر تار سبز
مينمايد بي نسيم مقدم جان پرورت
سبزه اين باغ چون رگ بر تن بيمار سبز
نخل عجزم آبيارم التفاتي بيش نيست
ميتوان کردن مرا از نرمي گرفتار سبز
خرمي در طينت مردم بقدر غفلتست
دارد اين آينه ها را شوخي زنگار سبز
جزوها را تابع کيفيت کل بودنست
سنگ هم در شيشه ميغلطد چو شد کهسار سبز
صورت خاکيم و دام اعتباري چيده ايم
ريشه ما را دميدن ميکند ناچار سبز
بهره تحقيق از تقليد بردن مشکلست
خضر نتوان شد کني گر جامه و دستار سبز
ساز و برگ عشرت از بار تعلق رستن است
سرو را آزادگيها دارد اينمقدار سبز
چون خط پرکار هستي حلقه در گوشم کشيد
کرد آخر گرد خود گرديدنم زنار سبز
عالمي را دستگاه از مرگ غافل کرده است
بنگ دارد هر چه مي بيني درين گلزار سبز
عارضش از سايه کيسو بخط غلطيده است
برگ گل کم ميشود (بيدل) بزهر مار سبز