بدل زمقصد موهوم خار خار مريز
در اميد مزن خون انتظار مريز
مبند دل بهواي جهان بيحاصل
زجهل تخم تعلق بشو ره زار مريز
بيکدو اشک غم ماتم که خواهي داشت
گل چراغ فضولي بهر مزار مريز
حديث عشق سزاوار گوش زاهد نيست
زلال آب گهر در دهان مار مريز
بعرض بيخردان جوهر کلام مبر
بسنگ و خشت دم تيغ آبدار مريز
بتردماغي کر و فر از حيا مگذر
زاوج ناز به پستي چو آبشار مريز
زآفتاب قيامت اگر خبر داري
بفرق بيکلهان سايه کن غبار مريز
خجالتست شگفتن بعالم اوهام
دران چمن که نه ئي رنگ اين بهار مريز
خراب گردش آن چشم نشه پرور باش
بساغر دگر آب رخ خمار مريز
اگر چه جرأت اهل نياز بي ادبي است
زشرم آب شو و جز بپاي يار مريز
بهر چه ناز کني انفعال همت تست
غبار نا شده در چشم انتظار مريز
بهر بنا که رسد دست طاقتت (بيدل)
بغير ريختن رنگ اختيار مريز