شماره ١٤٨: هواي تيغ تو افتاد تا مرا در سر

هواي تيغ تو افتاد تا مرا در سر
بموج چشمه خورشيد ميزند ساغر
حضور منزل دل ختم جاده نفس است
پي درودن هر ريشه ميرسد بثمر
چو لاله غير سويدا چه جوشد از دل ما
حباب داغ شمارد محيط خون جگر
بگسب طينت بيمغز باب عرفان نيست
زباده نشه محالست قسمت ساغر
سخن چو آب دهد طبعهاي بيحس را
بنثر و نظم نگردد دماغ کاغذ تر
ستم بخامه کند خشکي دوات اينجا
زبان بحرف نگردد چو گوش باشد کر
نجات يافت زمرگ آنکه با قضا پيوست
بچوب دسته الم نيست از جفاي تبر
زنيک و بد مژه بستن هجوم عافيت است
خمار خواب مکش گر فگندي اين بستر
درين زمانه که غير از سلوک آفت نيست
بتيغ حادثه همواريم نمود سپر
نداشت مايده عمر بي وفا مزه ئي
نمک زدند کباب مرا زخاکستر
دراي قافله ئي رنگ سخت خاموشست
خبر مگير که از ما گرفته اند خبر
تظلم تو بجائي نميرسد (بيدل)
درين بساط باميد بخيه جيب مدر
از جيب هزار آينه سر بر زده ئي باز
اي گل زچه رنگ اينهمه ساغر زده ئي باز
تمثال چه خون ميچکد از آينه امروز
نيش مژه ئي بر رگ جوهر زده ئي باز
در خلوت شرمت اثر ضبط تبسم
قفليست که بر حقه گوهر زده ئي باز
افروخته چهره زتاب عرق شرم
در کلبه ما آتش ديگر زده ئي باز
مجروح وفا بي اثر زخم شهيد است
کم بود تغافل که تو خنجر زده ئي باز
اي خط ادبي کن مشکن خاطر رنگش
زين شوخ زباني بچه رو سر زده ئي باز
با تيره دلي کس نشود محرم چشمش
اي سرمه چرا حلقه برين در زده ئي باز
احرام گلستان تماشاي که داري
ايديده بحيرت مژه ئي بر زده ئي باز
خون کرد دلت سعي فسردن چه جنونست
خاکي و بآرايش بستر زده ئي باز
(بيدل) چه خيالست درين راه نلغزي
اشکي و قدم بر مژه تر زده ئي باز